نوشته شده توسط: میچکا
گمنام
نوشته شده توسط: میچکا
سلام بر شهیدان شهر شیرگاه که در جوار امام زاده
ای از نسل رسول خدا صل الله علیه و اله آرمیده اند.
نوشته شده توسط: میچکا
سلام بر پیرمردان و پیرزنان زحمت کش شیرگاه که
شالیزارهای شهر از قدمهای استوار آنها آباد شده.
نوشته شده توسط: میچکا
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی برگ سبز روی انگشت درختی خانه کرده بود ، مغرور از مکان و مقام خود تکیه بر درخت به شاخ و برگ خشک زیر درخت نگاه می انداخت و در دل به حال و روز آن بخت برگشته ها چیزی می گفت. و نمی دانست این رنگ خوش و لباس لطیفش زیاد دوام نخواهد داشت و عاقبت طعمه خاک و موران خواهد شد.
او همچنان از بالا به دیگران نظر می کرد و خاک از پایین افتادنش را انتظار.
کم کم بادهای سرد وزیدن گرفت و برگ سبز سردش شد و به خود لرزید . اما باز هم ندانست طبل رفتن به صدا در آمده و باید آماده رفتن شود. رفتن از اوج به زیر.
صبح یک روز سرد وقتی برگ برای خود آرائی به خود نگاه انداخت دید رنگش پریده و انگار مریض است. خواست به برگ همسایه دردش را بگوید دید که رنگ او هم پریده . نگاهش را به همسایه بعدی انداخت و دید او نیز چون آنان شده.
درخت را صدا کرد و شنید که اکنون وقت خداحافظی با شما رسیده و باید بروید.
برگ گفت : به کجا؟
گفت: به آغوش خاک آن پایین.
برگ به یکباره یخ کرد و افتاد. حالا او هم یکی از آن شاخ و برگهای خشک دیروز شد و طعمه خاک و موران.
ای کاش ما از نگاه به طبیعت درس نیکو بگیریم و برای فردای لطیف آخرت توشه برداریم.
نوشته شده توسط: میچکا
بسم الله الرحمن الرحیم
زیولا شهری کوچک که به شهر زیبای شیرگاه پیوند خورده و محصولی مشترک از زیبائی عرضه داشته.
زیولا دارای جنگلهای زیبا و دیدنی ست که هر چشمی آرزوی شکار این مناظر را در سر می پروراند.
جنگلی با درختان سر به فلک کشیده و خوش نقش که دل کندن از آنان خیلی سخت می باشد.
دره های کم آبی هم که از آن می گذرد صفائی دیگر به این سفره سبز داده و پرندگان گوناگون آن نیز سرفصلی دیگر برای دل دادن است.
چوبهای خشکی هم که بر زمین بوسه زده اند حال و هوای دیگری دارند و صدای ناله آنان که از هجر یار می باشد ، دل را نرم می کند.
اگر باران باریده باشد ، خاکهائی که تبدیل به گل شده اند عاشقانه به پای آدمی می چسبند و دست از دامن انسان بر نمی دارند.
چقدر خداوند زیباست که اینهمه زیبائی آفریده و ما بی تدبر از کنار آنها می گذریم.