نوشته شده توسط: میچکا
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی برگ سبز روی انگشت درختی خانه کرده بود ، مغرور از مکان و مقام خود تکیه بر درخت به شاخ و برگ خشک زیر درخت نگاه می انداخت و در دل به حال و روز آن بخت برگشته ها چیزی می گفت. و نمی دانست این رنگ خوش و لباس لطیفش زیاد دوام نخواهد داشت و عاقبت طعمه خاک و موران خواهد شد.
او همچنان از بالا به دیگران نظر می کرد و خاک از پایین افتادنش را انتظار.
کم کم بادهای سرد وزیدن گرفت و برگ سبز سردش شد و به خود لرزید . اما باز هم ندانست طبل رفتن به صدا در آمده و باید آماده رفتن شود. رفتن از اوج به زیر.
صبح یک روز سرد وقتی برگ برای خود آرائی به خود نگاه انداخت دید رنگش پریده و انگار مریض است. خواست به برگ همسایه دردش را بگوید دید که رنگ او هم پریده . نگاهش را به همسایه بعدی انداخت و دید او نیز چون آنان شده.
درخت را صدا کرد و شنید که اکنون وقت خداحافظی با شما رسیده و باید بروید.
برگ گفت : به کجا؟
گفت: به آغوش خاک آن پایین.
برگ به یکباره یخ کرد و افتاد. حالا او هم یکی از آن شاخ و برگهای خشک دیروز شد و طعمه خاک و موران.
ای کاش ما از نگاه به طبیعت درس نیکو بگیریم و برای فردای لطیف آخرت توشه برداریم.
نوشته شده توسط: میچکا
بسم الله الرحمن الرحیم
آب و هوای شیرگاه بیشتر مواقع بارانی است که روح آدمی لطافتش دو چندان میشود و خستگی جسمی و روحی از بین می رود.
وقتی دست نوازش بارش بر سر و صورت انسان کشیده میشود ، محبت خداوند نسبت به مخلوقاتش بیشتر از قبل درک میشود.
وقتی قطرات باران بر گونه های ما بوسه می کارد مشتاق میشویم که نسبت به همه با محبت باشیم و دست یاری بسوی نیازمندان محبت دراز کنیم.
باران دل های خشک شده از محبت را خیس عشق میکند فقط کافیست با چشم دیگر به باران رحمت الهی نگاه کرد.
باران قطرات عاشقی خدا با ماست. این عاشقی خداوند تنها گوشه ای از عشق خدا به مخلوقاتش هست .
باید چشمها را باز کرد .